ماهان دلبریاش شروع شد
سلام به پسر شیرین تر از عسلم
میدونم خیلی وقت که خاطراتتو ننوشتم ولی بدون شیطنتای خودت که نمیزاره به نوشتن برسم
حالا که اومدم میخوام از دلبریات برات بگم امروز که رفته بودیم خانه عزیز اول باری بود که از گریه و اذیت کردنات گوش شیطون کرخبری نبود همه با خوشحالی بغلت میکردن وباهات بازی میکردن تو هم با خندهای قشنگت و صدا های جالبی که از خودت در میاوردی دلبری میکردی خیلی به هممون خوش گذشت شبم که بابا رفته بود از اتلیه عکسه تو گرفته بود نمیدونی که خال هات با دایی سر عکست دعوا میکردن خلاصه شب خیلی قشنگی رو خانه عزیز داشتیم اخر شب که برگشتیم خانه نمیدونی که تو منو بابا رو کلی به خاطر سروصدایی که میکردی بیدار نگهداشتی اخه نمیدونی کلی با منو باباحرف میزدی شاید 30 ثانیه یک کله بلند بلند اقو اقو میکردی وبعدش با دستای کوچولوت پتوتو رو سرت میکشدی و وقتی من یا بابا پتورو میزدیم کنار برامون میخندیدی منو بابا هم از سر اینکه میدیدیم روز به روز تو بزرگتر میشی و کارای جدید یاد میگیری با ذوق و سپاس فراوان خدارو شکر میکردیم که تو نفس رو به زندگی ما بخشید
حالا هم با کلی شیطنت کردن و دلبری خوابت برد