خدا ماهان و یکبار دیگه بهم داد
سلام عزیز دلم نفسم عشقم نمیدونم به چی توصیفت کنم فقط میگم الهی شکر که از سرت گذشت
مامانی داشتم میمردم دیگه حتی دوستندارم اون لحظه به یادم بیاد ولی مینویسم که بگم خدایا شکرت شکرت که پسرمو برام نگهداشتی نمیدونم چه جوری بنویسم دستام باهام همکاری نمیکنن هنوز از لرزش نیفتادن ولی مینویسم داشتم با یه خاله نی نی وبلاگی داشتم حرف میزدم که شما هم که شیرتونو خورده بودی و دمر سرجاتون خوابیده بودی یک دفعه احساس کردم درد داری داری به خودت میپیچی که سریع شمارو به حالت طاق باز برگردوندم دیدم اصلا نفس نمیکشی سیاه وکبود شدی اینجا بود که تمام تنم لرزید فقط بهت نگاه کردم وگفتم ماهانم مامانی توروخدا توروخدا چته خدایا بچم چشه چرا سیاه شده چرا نا نداره چشاشو باز نگهداره سریع بقلم کردمت وبا لبام تمام وجودتو میبوسیدم وداد میزدم خدایا بچم ....بچمو بهم برگردون همینطور دادمیزدم ولی صدامو کسی نمیشنید خدایا کمکم کن هی میگفتم ماهان توروبه خدا بهم رحم کن یه نگاه به مامان بکن ولی تنها یه لبخند خیلی کوچیک خیلی کوچیک به مامان کردی واز حال رفتی در همین حال بابات بهم زنگ زد نمیدونم اصلا سلام کردم یا اون چی گفت فقط گفتم محمد ماهانم دارم میمیرم که متوجه شدم که شیرکه از دماغت میریزه بیرون دیگه حتی نانداشتم بلندشم احساس کردم که همه چیزمو از دست دادم با تمام صدام داد میزدم ماهانم ماهانم ماهانم به سمت در دویدم وهمونطور بدون روسری رفتم باتمام وجودم زدم به در همسایه گفتم به دادم برس ماهانم ازدستم رفت دویدم برگشتم خانه در خانه هم باز گذاشتم که نصرت خانم بیاد تو دیدم تمام بدنت از کبودی به سفیدی کامل برگشته نمیشد اصلا لباتو دید انگار که یخ زده باشی بقلت کردم ولی دستام جون نداشت نصرت خانم با لیلا دخترش که باردار حراسون خودشونو به تو رسوندن لیلا تورو از بقلم گرفت وبقلت کرد وفقط بهم گفت زهراجون نترس گریه نکن چیزی نیست ماهان خوبه میگفتم پس چرا نا نداره چرا هر کاری می کنم چشاشو باز نمیکنه که یک دفعه شما کمی شیر بالا اوردی ونصرت خانم گفت بیا همین بود که راه نفسشو بسته بود برو کمی نبات اب بزن بیار بچه سردیش شده منم اصلا هول شده بودم نمیدونستم اشپزخانه کجاست نبات کجاست خلاصه خودمو رسوندم اشپزخانه نباتو برات اب زدم واوردم کمی با قطره چکان بهت دادم کمی رنگت برگشت نمیدونی که خدا چه امتحانی ازم گرفت وفقط به خدا گفتم خدایا من طاقت اینجور امتحان هارو ندارم خدایا ماهانو همیشه برام نگهدار خدایا اگه به ماهان من چیزیش بشه میمیرم پس هوامو داشته باش دستمو بگیر و ولش نکن
بعد از نیم سا عت که حالت بهتر شد خوابیدی وتا تونستم بهت نگاه کردم واشک ریختم وگفتم خدایا دوسشدارم خیلی دوسشدارم پس دیگه هیچ وقت اینجوریش نکن خدایا نوکرتم خدایا..........
تازه بابایی بیچاره به چه حالی افتاده بود همش دقیقه به دقیقه زنگ میزد وحالتو میپرسید منم بهش میگفتم محمد خوبه نگران نباش خوبه بیچاره همش بهم میگفت الان میام خانه میدونستم که اونم الان تمام وجودش نگرانی گرفته و اگه اونم بخواد پشت فرمان بشینه نگرانش میشم میگفتم محمدم عزیزم نگرا نباش نصرت خانم پیشم تا تو بیای خلاصه الان که این پستو می نویسم شما حالتون خوب شده وخوابید وهر دفعه چشمم به روی ماهت میفته میگم خدایا هزار بار شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت