ماهان ومسافرت به تبریز که داشتیم
سلام پسر قشنگم امروز میخوام از مسافرتمون به تبریزبرات بنویسم
٨روز رفتیم تبریز دایی امیر حسین هم باهامون امد خیلی بهمون خوش گذشت ولی بیچاره بابا جون مثلا مرخصی گرفته بود کمی استراحت کنه ولی خوب نمیدونم چرا وقتی پامون به تبریز رسید شما اصلا از بابا جونی جدا نشدید حتی برای یک لحظه بیچاره بابا دستشوی هم میرفت شما پشت سرش گریه میکردید اصلا منو کلا از ذهنتون بیرون کرده بودید وقت موقعی که شیر میخواستید یاد من میکردید
خیلی برامون جالب بود نصفه شب هم از خواب بیدار میشدید میدید بابا کنارتون هست دوباره میخوابیدید حتی یکبار که بابا نصفه شب رفته بود دستشویی شما از خواب پاشدید دیدید نیست انچنان گریه ای میکردید که من فکر کردم چیزی نیشتون زده وقتی بابا از در اتاق بدو دبو به سمتتون میومد بنده خدا صداتون شنیده بود ترسیده بود ولی شما وروجک خان چهار دست وپا گوله رفتید سمتش وسرتونو گذاشتید رو شانش به خواب رفتید اینجا بود که میخواستم موهامو دونه دونه بکشم گفتم من هی بقلتون کردم ارومتون کنم ولی انگار نه انگار ولی تا باباتونو دیدید انگارکه اصلا بیدار نشده بودید سرتون ساعتها رو سینه بابا گذاشتید وبا بابا خوابیدید کلی حسودیم شده بود به بابا گفتم ببین همه زحمتاشو من میکشم حالا اینجا بابا عزیز شده ولی نه خداییش باباش خیلی کاراشو میکنه مثلا از حمام گرفتن بگیر تا پوشک عوض کردنش خلاصه هر کی به ما میرسید میگفت ماتا به حال ندیدیم بچه انقدر وابسته باباش باشه حتی با ماشین که جایی میرفتیم دیگه رو صندلی خودتون نمیشستید بقل بابا پشت فرمان
خلاصه بابا یه جاهایی کم میاورد میگفت توروخدا سرگرمش کن من یه چرت بگیرم بخوابم ولی بازم شما بابا رو میخواستید بازم بابا باید قید چرت زدنشو میزد هر چی از وابستگیت بگم کم گفتم خلاصه این قسمتهای خوبش بود ولی خاطره بدم داشتم که هنوز یادم میاد تمام بدنم میلرزه وچشام پر اشک میشه یه شب که داشتیم تی وی تماشا میکردیم برق هارو خاموش کرده بودیم که شما بخوابید ولی شما مثل ما پای تی وی نشستید وخیال خواب نداشتید که یهو با صورت خوردید زمین نمیدونم چرا وچی شد فقط یادم میاد که نفستون برای چند لحظه رفت وشما کبود شدید من پاهام خشک شد چسبید به زمین اصلا نمیتونستم از جام بلند شم فقط دیدم دایی امیر داره گریه میکنه وبابا هم شمارو برد حیاط تو هوای ازاد محکم میبوسیدتت ومیگفت ماهانم یک لحظ احساس کردم بابا داره با صدای بلند گریه میکنه وقتی از پله ها امدم دیدم نه خود شمایید که انگار از یه چیزی خلاص شده بودید وتا میتونستید گریه کردید و مثل ادم بزرگها تا 5 دقیقه بعدش حق حق میکردید جیگرم کباب شده بود همش فکر بد تو سرم بود اگه نفست بالا نمیومد من میمردم خداروشکر که بلا ازت دور شد ولی هنوز موندیم چی شد که یهو اینجوردی شد
خلاصه هم خوب بود هم بد همه جا بابا مارو برد ارومیه مهاباد الگلی قره کهریز پارک جنگلی شانه جان تو شبستر بازارهای قشنگ تبریز کلی حال داد بابا هم 100 هزار جریمه شد به خاطر اینکه همش با سرعت 160 یا 150 میرفت اگه اینو گفتم برات عبرتی بشه که بزرگ شدی با سرعت رانندگی نکنی خوب بریم دیگه سر عکسها
اینجا پسرم تو راه رفتن به تبریز داره جاده هارو نگاه میکنه
اگه حال داری برو ادامه مطلب کلی عکس دارم برات
ادامه مطلب....
اینجا پارک شانی جانه من نقش عکاسم اخه
بقل من که نمیموندی حتی عکس بگیره بابا ازمون تو کل این مسافرت 3 تا عکس با شما گرفتم
اینجا برای اولین بار وسیله بازی سوار شدی
اینجا باغ مامانی(مامان بابا)رفتیم گردو بچینیم شما دلبری میکردید
اخ قربون دلبریات مادر
گفتم پسرم رو صندلی خودشم نمینشست اگه هم میشست اینجوری
اینجا الگلی تبریزه
اینجا رفتیم باغ یکی از اشناها همه چی بود اینجا بقل دایی داری هلو میچینی
اینجا هم رفتی سراغ هندوانه از سر زمین چیندی
اینجا هم بابا برات خیار چینده بود منم اب گیر نیوردم پوستشو برات کندم تا نوش جان کنی
اینجا هم افتخار دادی منم کنار شما تو الگلی عکس بگیرم
بازم پارک شانی جان
راستی یادم رفت بنویسم تو این سفر اصلا بهم اجازه نمیدادی لباس درست حسابی تنت کنم شلوارک وشلوار لی قدقن ممونع کرده بودی تا پات میکردم جیغ میزدی کفشم که تا پات میکردم میومدم رومو برگردونم اون یکی رو پات کنم میدیدم دراوردی خستم کردی دیگه بابا هم که از نگهداری شما خسته شده بود اجازه نمیداد که گریتون در بیاد میگفت این همینجوری بهانه گیر شده بیخیال تریپ بچه باش همه جا با لباس خانگی میبردمت اینم سفر ما به تبریز بود واقعا راسته میگن اصفهان نصف جهان گر نباشد تبریز
تبریز خیلی بزرگ وزیباست