ماهان عشق بابا و مامانماهان عشق بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

ماهان نفسی

دادام برای همیشه رفت سفر

1391/2/12 11:44
نویسنده : مامانی
2,289 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم عشق مامانی میدونم که خودت فهمیدی که مامان غرق غم شده اخه تو هم با هر اشک مامان یه لبخند قشنگ برای ارامش دلم بهم زدی پسرم دادام رفت برای همیشه رفت نمیدونم چرا و برای چی تو اون شب اروم و قرار نداشتی شب دوشنبه که رفتیم خانه مامانم چون دادام از بیمارستان مرخص شده بود وچند روزی بود که خانه مامانم بود رفتیم که چند روز پیششون بمونیم یادم نمیره وقتی رسیدیم عمه پروانه وعمه معصومه ام داشتن دادامو از حیاط میاوردن تو خاته که دادا چشش به تو که افتاد با اون حال مریضش باهات چند کلمه ای حرف زد منم خیلی باهاش سروکله زدم که بخندونمش ولی بیچاره همش درد داشت میگفت ای کمرم وای نفسم در نمیاد یادم میاد عصری عمه ها و مامان وقتی دادا رو بردن حمام وقتی در اوردنش از منم خواستن که کمکشون کنم تا لباساشو بپوشنن وقتی از کمرش گرفتم دست چپش خیلی میلرزید دستم گذاشتم تو دستش ومحکم دستمو فشار میداد میگفتم چی داداجان کجات درد میکنه میگفت همه جام خلاصه تا شب همش میگفت دلم میخواد برم دهات برم پیش بچه هام منم بهش میگفتم میری چه عجله ای نکنه از خانه ما خسته شدی میگفت نه میترسم بمیرم دیگه نتونم بچه های دیگمو ببینم اخرم همین شد عمو ستار وعمو جمشیدم که دهات زندگی میکنن و بابای بیچارمم که برای کار رفته بود ابیک خانه نبود فقط تونست تو پسراش عمو ماشالله رو ببینه همش به دلش  افتاده بود که دیگه نمیرسه پسراشو ببینه یادمه شب عموم امد خانه مامانم دادام تا چشش افتاد زد زیر گریه گفت پسرم خوب شد لاعقل تو رو دیدم اگه من مردم ببریت دهات دفنم کنید پیش بابام عمو هم گفت چرا انقدر دلواپسی فکرای بد نکن تو خیلی هم حالت خوبه چی دلت دهاتو میخواد بهونه کردی بهت قول میدم فردا شب ببرمت دهات دادام با شنیدن اینکه فردا شب میره دهات اروم شد همینکه دادام اروم شد گریه شما شروع شد دیگه تمومی نداشت کاری کرد که ما شب برگردیم خانه خودمون اخه ناراحت میشدم میدیدم گریه شماهم باعث ازار دادام بشه ببخشید ولی همش دوستداشتم دادام تو ارامش بخوابه خلاصه شبو برگشتیم خانه صبح خواب بودم موبایلم زنگ خورد کاش هیچ وقت اون شب نمیومدم خانه تا صبح نگاش میکردم موبایلمو جواب دادم دیدم عمه سکینه امه داره گریه میکنه قلبم کف دستم بود گفتم عمه چی شده گفت تو بگو اخه فکر میکرد من خانه مامانمم گفتم من خانه خودمم شب برگشتم گفت عمه جانمامانت زنگ زده گفته دادا حال نداره راستشو تو بگو گفتم بزار زنگ بزنم بپرسم تمام دستام میلرزید به مامانم که زنگ زدم صدای گریه عمه پروانه ام تمام خانه رو برداشته بود منم با گریه به مامانم گفتم مامان دادام کجاست بگو دادام چشه مامانم گفت هیچی حالش بده من گوشی رو که قطع کردم مادر شوهرم پشت خط امد تا برداشتم گفت تصلیت میگم وای خانه دور سرم میچرخید گفت نه نگو نگو دادام رفته نگو دادام راحت خوابیده نا خوداگاه بدون خدا حافظی گوشیرو گذاشتم و عمه امو گرفتم فقط گفتم عمه دادام دیگه درد نداره دادام دیگه راحت خوابیده دوتایی پشت گوشی حق حق گریه کردیم خلاصه محمد امد دنبالم رفتیم خانه مامانم خدایا اولین باربود میدیدم خانه مامانم تو سیاهی گم شده تمام پاهام درد گرفته بود وقتی رسیدم خانه دیدم بیچاره ننه ام و عمه هام دور جنازه دادم نشستن دارن گریه میکنن نتونستم خودمو نگهدارم رفتم جنازشو بقل کردم از ته دلم داد زدم وازش خواستم پاشه به هممون بگه که خوابیده بوده حالا بیدار شده ولی نه واقعا دادام رفته بود ننه ام برای همیشه تنها شده گفتم دادا میخواستی امروز بری دهات چرا چشاتو باز نمیکنی ولی رفت دهات ولی تو خانه جدیدش رفت عمه ام میگه صبح که با مامانت بردیمش دستشویی همش میگفت کمرم درد میکنه نمیبرید منو دکتر بی انصافا و دستشو برد بالا گفت خدایا خلاصم کن و امد دراز کشید دیدم خوابید منم کنارش دراز کشیدم پایین تختش مامانتم رفت براش صبحانه اماده کنه که انگار یکی بهم گفت دادات دیگه بیدار نمیشه سریع چشامو باز کردم دیدم دادا طاق باز شده گفتم دادا دادا چشاتو باز کن دیدم اره واقعا دادام دیگه بیدار نشد گفتم خدایا انقدر زود صدای دادام بهت رسید به همین زودی مرادشو دادی خلاصش کردی اره واقعا دادام یه مرگ رضایت بخش نصیبش شد دادام رفت

تو رو هم برای دادام سیاه پوش کردمت

سیاه پوش دادام

این چند تا عکسم که ابجی فاطمه ام ودختر عمه ام نازی سر خاک که صبح فردای خاک سپاری رفته بودن سر خاک گرفتن من خیلی خوشم امد دوستداشتم این 2تا عکس تو وبلاگت باشه با اجازت

این ابجی فاطمه خیلی بیتابی میکنه اخه خیلی با دادام جور بود تو این دوران مریضیش همش فاطمه بود با ناز کردن دادام بهش غذا میداد باهاش شوخی میکرد

ابجی جونم

اینم نازی دختر عمه معصومه است

نازی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

میرزا کوچک خان
17 اردیبهشت 91 10:35
چی؟ کی؟ خدا رحمتشون کنه....
مامان بهی
17 اردیبهشت 91 15:27
تسلیت می گم عزیزم
مامان آیدین
17 اردیبهشت 91 16:39
سلام عزیزم .تسلیت میگم خدا رحمتش کنه منو تو غم خودت شریک بدون خیلی ناراحت شدم دیدم دادات به رحمت خدا رفته
مامان پارسا جیگر
17 اردیبهشت 91 16:57
خبر درگذشت پدر بزرگ عزیزت چنان سنگین و جانسوز است که به دشواری به باور می‌نشیند، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چاره‌ای جز تسلیم و رضا نیست. آرزو میکنم که وسعت صبر خانواده ی این عزیز به اندازه ی دریای غمشان باشد. دعا می کنم تا خداوند بزرگ روح عزیز از دست رفته را قرین رحمت کند و خوب از این میهمان جدید پذیرایی کند.
ilijoon
17 اردیبهشت 91 18:14
خيلي ناراحت شدم تسليت ميگم غم آخرتون باشه
مهسا مامان مرسانا
19 اردیبهشت 91 19:39
عزیزمممممممممممم خیلی متاسف شدم ....الهی که دیگه غم نبیبین...روحشوت شاد.....
مامان سوگل
19 اردیبهشت 91 23:19
زهرا جان تسلیت میگم از صمیم قلب، خدا قرین رحمتش کنه، خدا رو شکر کن که حداقل به مرادش رسید و یه مرگ با رضایت خودش داشت، خدا خیلی دوستش داشته که نزاشته بیشتر از این اذیت بشه، خیلی ناراحت شدم . ایشالا هر چی خاک بنده خداست باقی عمر شما بشه
مریم مامان عسل
20 اردیبهشت 91 10:05
زهرا جان ببخش که دیر رسیدم نتمون قطع بود. تو که گفتی بهتر شده بودن. خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. یه چیزی رو میدونی؟ مطمئن باش هیچکس به اندازه ی من درکت نمیکنه. چون منم عاشق آقا جون و بابابزرگم بودم و هردوشونو از دست دادم. آقا جونو سه سال پیش و بابابزرگو ماه آخر حاملگیم بودم که فوت کردن. جاشون خیلی خاله خیلی. حالا میفهمیم خالی یعنی چی! بازم تسلیت میگم.
بابای دوقلوها
22 اردیبهشت 91 10:20
درگذشت پدر بزرگوارتون رو تسلیت عرض میکنم. خدا به شما و بازماندگان آن بزرگوار صبر بده.
محمد
23 اردیبهشت 91 13:56
غمتان سنگین است ، کلامی برای تسلی نیست ،صبر زمان یارتان باد روحش شاد ویادش گرامی تسلیت میگم
نگار(مامان سام)
9 خرداد 91 12:28
عزیزم تسلیت میگم خدا بیامرزدشون.وقتی این متنو خوندم خیلی ناراحت شدم و گریه کردم.شرمنده که دیر تسلیت گفتم آخه منم درگیر مراسم عزاداری بودم واسه همین حالشو نداشتم نی نی وبلاگ بیام.


به شما هم تسلیت میگم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماهان نفسی می باشد