چهارشنبه سوری
گل پسرم منو ترسوندی
امروز مامانی به خاطر اینکه موهاش همش میرخت بعد از 10سال دوباره موهاشو کوتاه کرد شاید بیشتر از 10 سال همه میشه .
به خاطر همین رفتیم خونه عزیز تا همراه خاله فاطمه بریم ارایشگاه تا اون تورو نگهداره اخه اصلا نمیتونم جایی بزارمت وقتی ازت دور میشم احساس بدی میکنم به خاطر همین هر جا برم میبرمت ولی بدون که چقدر برام عزیز بودی که دلم امد وموهای نازنینمو به خاطرت کوتاه کنم اخه همش با اون دستای کوچولوت که پیشت دراز میکشیدم موهامو میکشیدی و وقتی مشتتو باز میکردم همیشه یه تار موی من دستت بود میترسیدم نکنه یه وقت بره تو دهنت و احساس میکردم تو هم از اینکه موهامو کوتاه میکردم خوشحال بودی اخه تو ارایشگاه چشم ازم بر نمیداشتی همش بهم نگاه میکردی وقتی هم موهاموکوتاه دیدی همش بهم میخندی انگار که قیافم برات خند دار شده بود ولی از دلم خبر نداشتی که بخاطر موهام دلم خون بودوقتی بابایی هم منو با موهای کوتاه برای اولین بار میدید خیلی خوشش امده بود چپ وراست میرفت لپمو میکشید میگفت مرد من چطوره راست میگه ازبس موهام بلند بوده حالا که کوتاه کردم شبیه پسر توقسا شدم خلاصه شب 4شنبه سوری هم که بود باید بر میگشتیم خانه مامانی صدیقه اخه شام همه عموها انجا دعوت بودن ولی به خاطر احترامی که به بابایی قائلم قبول کردم از خانه مامان جونم دل بکنم ولی چشمت روز بد نبینه نمیدونی چه خبر بود صدای نارنجک بود که شیشه های خانه عزیزو تکون میداد بابا هم که همش بهم میگفت :بدو زود بریم ماشینمو سر خیابون پارک کردم از کوچه خبر نداری کل کوچه اتیش بارونه منم همش نگران بودم چطوری باید تورو تا ماشین با این سروصدا میبردیم بعد از خداحافظی از عزیز وقتی در کوچه رو باز کردم ترقه ونارنجک بود که وسط کوچه میترکید همش صدای جیغ میومد منم کلی ترسیده بودم بابا تنها کاری که کرد تورو محکم تو اغوشش گرفت وبدوبدو میرفت که به ماشینش برسه منم پشت بابا نمیدونم کدوم از خدا بی خبربود که نمیدونم چی بود فقط دیدم بابا توی کلی دود گم شد منم که جیغ میکشیدم با صدای بلند گفتم محمد تمام وجودم میلرزید میگفتم نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه بعد از چند ثانیه که دودا از بین رفتن دیدم نه خدارو شکر بابا همچنان تو بقلشی وداره بدوبدو میکنه منم خودمو بهشون رسوندم اصلا انگار برای این مردم مهم نبود که ما داشتیم از اون کوچه رد میشدیم همین طور به کارشون ادامه میدادن وقتی به ماشین رسیدم دیدم بابا تو رو محکم تو بقلش گرفته وتو ماشین داره باهات صحبت میکنه وقتی سوار ماشین شدم گفتم محمد جان چیزی نشد گفت نه خدارو شکر ولی تو مثل بهدزدها خیابونو نگاه میکردی وجیکت درنمیومد منم همش تو فکرای بد داشتم خودمو میخوردم میگفتم محمد نکنه به گوشش اسیب رسیده باشه مگه میشه بچه کوچیکی مثل ماهان از اون صدای لعنتی نترسیده باشه و گریه نکنه میدونستم محمد خودشم همش از اینکه ماهان نه حرف میزد نه کاری میکرد و فقط به خیابون ظل زده بود ناراحت بود ولی به خاطر اینکه نخواد منو بیشتر از این بترسونه بهم میگفت پسر من برای خودش مرد شده از این صداها نمیترسه ولی دیگه من نمیتونستم به ساکتی ماهان شک نکنم زدم زیر گریه گفتم پس چرا اصلا صداش در نمیاد پس چرا هر چی میگم ماهان مامانم نگام نمیکنه محمد که داشت رانندگی میکرد گفت دیونه بازی در نیار برای چی گریه میکنی خوب بچه داره خیابونو با این همه اتیش که سرخه نگاه میکنه مگه همش خودت نمیگی بچه از رنگای شاد خوشش میاد ماهانم از رنگ اتیش خوشش امده و تمام نگاش به اتیش حواسش نیست که مامانش داره صداش میزنه مگه نه بابایی که ماهانه بد جنسم سرشو از سمت خیابون برگردون به سمت باباش نگاه کردو با صدای بلند گفت:اگو انگار که میخواست بگه اقا اصلا نمیدونی انگار استارت حرفو خنده ماهان دست کلمات بابا بود دیگه شروع کرد به حرف زدن ودست وپا زدن با هر صدایی که به گوشش میرسیدمیزد زیر خنده وجیغ ومنم همچنان گریه شادی میکردم ویکسره خداروشکر خدارو شکر میگفتم خیلی سکوت ماهان لحظه بدی برام بود که خودش اون سکوتو شکست مامان فدات بشه که تابزرگ شی منو 1000دفعه میکشیو زنده میکنی
عزیزم اولین ارزوم برای چهارشنبه سوری زندگیت اینه که الهی غمات تو اتیش خاکستر شن وارزوهات با دود خاکسترا به خدا برسه و خدا بر اورده کردن تمام ارزوهات مثل منفجر کردن نارنجک تو زندگیت به صدا دراره وتو هم از انفجار ارزوهات تو زندگیت مثل امروز شاد باشی