ماهان جون مامان رو ببخش
سلام عزیزم
پسرم حسابی ناراحتم منو ش اصلا روم نمیشه بگم منو ببخش اره اصلا تا خود صبح خوابم نبرد همش عذاب وجدان داشت دیونم میکرد خوب به خدا نمیدونم اصلا چطوری این اتفاق افتاد شب که بابا از سرکار امد بهش گفتم بریم کمی بچرخیم تا حالمون عوض بشه بیچاره بابا جونم با اون همه کاروخستگی با اشتیاق منو شمارو برد بیرون برامون معجون هم خرید خوردیم خلاصه خیلی خوش گذشت بعدشم برای دیدن عمو مجتبی که از کربلا امده بود رفتیم اونجا هم خیلی خوش گذشت بعدش که برگشتیم چون شام نخورده بودیم رفتم تا شام رو اماده کنم شما با بابایی تو سالن خونه دراز کشیده بودید که دیدم داری گریه میکنی وقتی از اشپزخانه امدم دیدم بله جاتونو کثیف کردید و باباهم خوابش برده شمارو بردم وجاتونو عوض کردم و لخت مادرزاد رو تخت خودمون خوابوندم تا دوباره پوشکت کنم اخه شبا فقط با پوشک میخوابی انقدر دلبری کردی وبا مامان بازی کردی که من اصلا یه دفعه غذا یادم رفت حسابی صدای خندت خونه رو برداشته بود که یادم امد وای مرغم الان میسوزه شمارو وسط تخت گذاشتم ودوروبرتون هم بالش گذاشتم تا برم سریع برگردم هی میومدم سر میزدم ومیرفتم میدیدم دارید برای خودتون بازی میکنی که یهو داشتم برای فردای بابا غذا میکشیدم که یهو یه صدایی بلندی تو خونه پیچید که فقط صدای گریت به گوشم رسید نمیدونم چه جوری خودمو به اتاق خواب رسوندم فقط با صدای بلند میگفتم یا ابوالفظل دیدم افتادی پایین تخت و رنگت مثل گچ سفید شده نمیتونستم بغلت کنم تمام دستام میلرزید بابا که از خواب پریده بود شمارو بغل گرفت و شمارو اروم کردولی من مگه گریم بند میومد همش احساس میکردم به یه جات شکسته باشه نکنه به سرت ضربه خورده باشه خلاصه همش برات نگران بودم باباهم کلی به خاطر اینکه من نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم عصبی شده بود تا اینکه شما بعد از کلی گریه تو بغل باباجون خوابت برد ولی من تا خود صبح گریه میکردم و بهت نگاه میکردم وخداروشکر میگفتم که خدایا ممنونم که بلایی سر پسرم نیومد ولی از اون روز به بعد قول دادم حتی یک لحظه هم تنهات نزارم ولی نمیدونم چرا اون صدا واون صحنه از جلوی چشام دور نمیشه خدایا کمکم کن که بتونم از پسرم به خوبی نگهداری کنم خدایا کمکم کن مادر خوبی برای پسرم باشم خدایا کمکم کن