ماهان عشق بابا و مامانماهان عشق بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

ماهان نفسی

ماهانم روز تولدت باز روز به دنیا امدنتو برام یاداوری کرد

وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست  و هدیه من به تو نازنین قلب مادری است که فقط برای تو میتپد  عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و سومین ماه تولدت را تبریک میگویم  تولدت مبارک   عشقم نمیدونی که چقدر خوشحالم که ٩٠روزه شدی ولی نمیدونم خودت هم این حسو داشتی که 3ماه پیش چنین روزی متولد شدی اخه خیلی برای من و بابا جالب بود تو دقیقا صبح ساعت 3:10دقیقه از خواب با یه گریه کوچیک بلند شدی وهم زمان منو بابا باهم از خواب پریدیم و جفتمون بهت نگاه کردیم وگفتیم چیه تو هم فهمیدی امروز تولدته تو هم با نگاه قشنگت لبخند زدی ویه اقو ..اقو کردی و با یه خنده قشنگه دیگه برگشت...
10 اسفند 1390

هدیه های ماهان

سلام نفسم دیروز مهمون داشتیم ٢ تا از دوستای بابایی امده بودن دیدنت ( عمو میثم و عمو علی )تو هم با دیدنشون با اقو اقو کردنت  و دستو پا زدنت بهشون خوش امد  میگفتی اخه نمدونی که خیلی بلا شدی عمو میثم با زنش و پسر گلش نیکیار امده بود نیکیار خیلی باادبه من خیلی دوستدارم منم تورو مثل اون باادب بار بیارم اخه نمیدونی که چقدر حرف گوش کن بود  امد از من اجازه گرفت تا با ماشینات بازی کنه وقتی بازیش با ماشینات تموم شد مثل اولش سر جاش گذاشت خیلی پسر نازی بود همش ٤سال سن داشت ولی رفتارش و کردارش از سنش بیشتر به چشم میومد هزار الله اکبر خیلی هم شیرین زبان بودفرموش کردم عکس ازش بگیرم تا تو سایتت برات بزارم تا ...
9 اسفند 1390

ماهان جقجقه به دست شده

گل پسرم سلام امدم بگم دیگه وقتی جقجقه به دستت میدم خودت به دستت میگیری و باهاش بازی میکنی خیلی با تعجب بهش نگاه میکنی و صداشو در میاری خیلی خوشحالم که چیزای جدید جدید یاد میگیری و وقتی میزارمت تو کریر جقجقه رو میدم بهم می دستت اول با صداهایی که در میاری بهم میفهمونی که میخای تلویزیون تماشا کنی منم تلویزیون برات روشن میکنم و میرم سراغ کارام دیگه با مامان خوب همکاری میکنی کمک میکنی تا وقتی بابا داره میاد کارامو کامل کرده باشم  منم این عکسارو ازت گرفتم   ...
9 اسفند 1390

ماهان دلبریاش شروع شد

سلام به پسر شیرین تر از عسلم میدونم خیلی وقت که خاطراتتو ننوشتم ولی بدون شیطنتای خودت که نمیزاره به نوشتن برسم   حالا که اومدم میخوام از دلبریات برات بگم امروز که رفته بودیم خانه عزیز اول باری بود که از گریه و اذیت کردنات گوش شیطون کرخبری نبود همه با خوشحالی بغلت میکردن وباهات بازی میکردن تو هم با خندهای قشنگت و صدا های جالبی که از خودت در میاوردی دلبری میکردی خیلی به هممون خوش گذشت شبم که بابا رفته بود از اتلیه عکسه تو گرفته بود نمیدونی که خال هات با دایی سر عکست دعوا میکردن خلاصه شب خیلی قشنگی رو خانه عزیز داشتیم  اخر شب که برگشتیم خانه نمیدونی که تو منو بابا رو کلی به خاطر سروصدایی که میکردی بیدار نگهداشت...
7 اسفند 1390

ماهان واتلیه.

سلام نفس مامانی                                     ماهانم منو بابایی از اول ازدواجمون قرار شده هر سال عکس یادگاری در روز سالگرد ازدواجمون بگیریم تا در اینده بدیم وقتی تو ازدواج کردی اگه ما زنده بودیم یا نبودیم تو هم همراه همسرت عکسای سالگرد بگیرید و به این البوم اضافه کنید تا یادگاری بمونه امسال قسمت نشد روز سالگرد عکس بگیریم چون تو با عجله وبدون هماهنگی با ما از سفرت امدی ومارو قافلگیر کردی بابایی هم گفت :بزاریم یکم حال من که برای زایمان تو کلی بلا سرم امد...
28 بهمن 1390

گلم رفته مهمونی پیش یه گل ناز

ماهان جان امروز برای اولین بار رفتی خانه پارسا جیگر اخه پارسا جیگر  ولی با اینکه جفتتون نوزاد بودید ولی زمین تا اسمون فرق داشتید پارسا برعکس تو یه پسر اروم و ساکتی بود ولی واویلا به تو   تو یه اتیش پاره که با هیچ ابی خاموش نمیشی خیلی بهشون زحمت دادیم ولی اگه یکی دوروز تو انجا پیش پارسا جون میموندی کمال همنشینیت روش اثر میکرد چون لحظه های اخر  داشتی گریه کردنو یاد اونم میدادی ولی کلا خیلی بامزه بود تو همش گریه میکردی پارساهم مات ومبهوت بهت نگاه میکرد راستی خاله فاطمه هم با ما اومده بود کارش شده بود تورو رو دستاش یا توی کری یر پارسا تاپ دادن اخه توی نیم وجبی از الان عاشق تاپ بازی هستی دوست داری یه...
27 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماهان نفسی می باشد