ماهان عشق بابا و مامانماهان عشق بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

ماهان نفسی

ماهان بلا

  سلام شیطونک مامانی میدونم خیلی دیر به دیر دیگه وب خوشگلتو اپ میکنم خوب من مقصر نیستم مقصر اصلی خودت هستی که انقدر شیطون ووروجک شدی که اصلا بهم فرصت سر خوارندنم نمیدی جدیدا هم یه کارایی میکنی که ادمو مات ومبهوت میزاری مثلا حسودی کردنو یاد گرفتی وقتی بابا دستشو میندازه دور گردن من اگه جایی سرت گرم باشه تا این صحنه رو ببنی سریع خودت رو میرسونی بهمون وشروع میکنی منو بوسیدن وبقل کردن که من از بقل بابا جونت بیام کنار میدونم این نشونه این نیست که منو دوستداری این نشونه اینه که باباجونتونو خیلی دوستدارید وحتی حاضر نیستید یک لحظه مامان رو بقل کنه ومیخواید بابایی برای خودتون باشه عیبی نداره یکی از کارهای دیگه ای که میکنید اینه...
7 آبان 1391

ماهان مریض شده

سلام پسر ناز مامان الهی مامان دورت بگرده الان که دارم برات مطلب میزارم شما لالا گردید نمیدونی که بدترین لحظات عمرمو گذروندم اصلا دیگه دوستندارم از این روزا رو برای یک لحظه هم به یاد بیارم شما خیلی سخت مریض شدید طوری بود که تو یک روز ٣ بار دکتر بردمتون الهی مامان بمیره برات عشقم امپولم ٢ تا تو یه روز زدی  اسهال واستفراغ شدید گرفته بودی تب شدید هم داشتی الان یک هفته است که سر هم ٣ قاشق غذا خوردی فقط شیر خودمو میخوری انقدرر لاغر شدی که دلم برات کبابه همش از خدا میخوام که درد شما بی زبونا بیفته تو جون ما مادرا عزیزم خیلی برام سخت بود شمارو اونجور بیحال میدیدم وقتی اونجوری استفراغ های شدیدی میکردی جیگرم کباب...
29 مهر 1391

پسرم مامان میمیره اگه شما چیزیتون بشه

سلام عشقم نمیدونی حتی دوستنداشتم این مطلب رو برات تایپ کنم ولی خوب نمیتونم ننویسم مرواریددومیت به جای اینکه بقل اولی در بیاد دقیقا بالای اولیت در امد اونم با یه خاطره بدکه اصلا دوست ندارم حتی به یادش بیارم رفته بودیم خانه پارسا جون اولش که شما تا از در رسیدید دویدید سمت پارسا وشروع کردی به بوس کردنش بعدش کلی باهاش بازی کردی خیلی بهت خوش میگذشت تااینکه موقع نهاررسید رفتم برات نهار کشیدم اوردم بدم شما بخورید که یهو با کله خوردی تو ظرف غذا وقتی بلندت کردم دیدم از لب ولثه ات خون میاد اصلا دست و پامو گم کردم نمیدونستم باید چیکار کنم فقط یادمه که صورتتو شستم ودیگه نتونستم جلوی گریمو بگیرم خاله فاطمه که با ما خانه پارس...
21 مهر 1391

مبارک کباب خور شدی

چند وقتی بود که لثه هام می خارید         اشکای من مثه بارون میبارید حوصله همه سر اومد دیگه                     مامان میگفت که در نمیاد دیگه یهو یه شب با گریه که خوابیدم               صبح پاشدم یه چیز خوبی دیدم مروارید سفید و زیبایی بود                    می خندیدم تو دهنم پیدا بود   عزیزم بهت تبریک میگم واز ته دل یه نفس ر...
15 مهر 1391

ماهان ونمایشگاه

سلام عشقم الهی مامان دورت بگرده با این شیطنتات دیگه وسیله ای برای مامان سالم نذاشتی تا یه خرابکاری هم میکنی سریع با یه شکلک موش دراوردن مامان رو راضی میکنی که ناراحت نشه نمیدونم تو فسقلی این شکلک رو از کی یاد گرفتی خیلی باحال خودتو موش میکنی چشاتوجمع میکنی لباتم به حالت بوس جمع میکنی واین میشه شکلک موش که باعث خنده من وبابایی میشی  جمعه گذشته با مامان و بابای پارسا جیگر رفتیم نمایشگاه خیلی خوب بود برات عروسک انگشتی و کارتهای باما رو خریدم ولی نمیدونم چرا از محیط نمایشگاه خوشت نمیومد همش نق میزدی که بابا فقط شمارو بقل کنه بیچاره بابا هم همش نازتو میکشید ولی پارسا برعکس شما همش دوست داشت تو وس...
14 مهر 1391

‘عزیزم 10 ماهگیت مبارک

سلام گل پسرم     بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشمات بهونه س واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس واسه تولد تو باید دنیا رو او...
10 مهر 1391

شیطنتهای گل پسرم

سلام پسرم امدم وبتو بعد از یه مدت کوچولو تاخیر به روز کنم ولی میخوام تمام شیطنتهاتو به روایت تصویر برات بذارم که تو با چه کارهایی منو وبابایی رو غافل گیر میکنی وای که خیلی خوردنی شدی عشقم جدیدا زیر مبل دنبال وسایلی برای بازی میگردی واگه چیزی به چشمت بخوره با تلاش زیاد برمیداریش وبا خنده نشون میدی که موفق شدی ببین اینم عکسش اینجا چشمت افتاده به یه کارت ویزیت داری تلاش میکنی درش بیاری     اهان موفق شدی بیاری بیرون ببین که چقدر جیگری تازشم جدیدا میشینی پای میز تلفن وشروع میکنی به گرفتن شماره  ووقتی دستت به دکمه اسپیکر برای خودت حرف میزنی    یادتون نره ماش...
27 شهريور 1391

ماهان ومسافرت به تبریز که داشتیم

سلام پسر قشنگم امروز میخوام از مسافرتمون به تبریزبرات بنویسم ٨روز رفتیم تبریز دایی امیر حسین هم باهامون امد خیلی بهمون خوش گذشت ولی بیچاره بابا جون مثلا مرخصی گرفته بود کمی استراحت کنه ولی خوب نمیدونم چرا وقتی پامون به تبریز رسید شما اصلا از بابا جونی جدا نشدید حتی برای یک لحظه بیچاره بابا دستشوی هم میرفت شما پشت سرش گریه میکردید اصلا منو کلا از ذهنتون بیرون کرده بودید وقت موقعی که شیر میخواستید یاد من میکردید خیلی برامون جالب بود نصفه شب هم از خواب بیدار میشدید میدید بابا کنارتون هست دوباره میخوابیدید حتی یکبار که بابا نصفه شب رفته بود دستشویی شما از خواب پاشدید دیدید نیست انچنان گریه ای میکردید که من فکر کردم چیزی نیشتون زد...
19 شهريور 1391

ماهان فرش باف میشود

سلام عشقم   مردکوچولوی من تبریز که رفته بودیم عموی بابا دار فرش داشت وداشت یه فرش خوشگل با ابریشم میبافت شما علاقه شدیدی به بافتن شده بودید یعنی بیشتر شبیه این بود که دوست داشتی بشکافیش منم دیدم شما با هیجان دارید با نخ های فرش ور میرید ازتون عکس گرفتم حیفم امد برات نزارم تو وبلاگت اینم عکسهای شما       ...
17 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماهان نفسی می باشد